به مرحله ای رسیدم که برای اولین بار مامان همراه همیشگی و انگیزه ام برای پیشرفتم نیست.
که هر بار باهاش حرف میزنم از برنامه هام برای بهتر شدنم تو کار، حرص هام برای بیشتر پول درآوردن، برنامه هام برای آینده که خودم با پول خودم برای خودم خونه ای بخرم یا ماشین، یا اینکه چند تا کشور دنیا رو ببینم، از اون ور خط سکوت میشنوم
یه دخترشو شوهر داده و تمام بلاهایی که میتونست رو تجربه کرده. و منی که این همه خودمو کشتم شبیه دختر اولش و خودش نباشم حالا که دارم عملیش میکنم آرزوش اینه که الان من ازدواج کنم و براش نوه بزام تا با خیال راحت روند پیریشونو طی کنن.
تمام تصمیمات بزرگ حول اینکه برای خواستگاری من یا عروسیم باید چی کار کنیم یا اگه این کارو کنیم شوهر کردنش تحت شعاع قرار میگیره انجام میشه. و خیلی رسمی تو خونه بحث میشه. انگار الان یه هو یه دامادی از تو جیبم درمیارم میگم دااللی من اومدم!
من هیچ
من نگاه
هر چقدر مستقل، هر چقدر طرز فکر متفاوت هر چقدر پول دار وقتی در قلب یه خانواده فوق سنتی میای بیرون با حالتی که هنوز داری باهاشون زندگی میکنی هیچ فرقی نمیکنه .
به گمونم ترجیح میداد من تو همون شهرستان کوچیک میموندم و از در و دیوار برام خواستگار سنتی میریخت که من شوهر کنم
که خیالش راحت شه. تاکید میکنم! همون جوری که خیالش بعد ده سال از شوهر دادن اولی خیلی خیلی خیلی راحته!
من نمیدونم بقیه تو این جو متناقض دقیقا چه خاکی بر سرشون میریزن.
تمام آنچه در نظرم درست و منطقی بود الان برعکس شده. تمام آنچه الان از زندگی میخوام متفاوته با آنچه 5 سال پیش بوده. و حتا جرئت بیانشم ندارم چه برسه که عملیش کنم.