۱۳۹۷ مرداد ۳۰, سه‌شنبه

164

اخیرا تمام مکالماتی که هر روز با مامان دارم تو همین چند موضوع خلاصه میشه
- موهام میریزه دارم کچل میشم. فلان قرص فلان شامپو رو استفاده کردم.....
من : یه مشت شر و ور که نه نمیریزه خیلی هم مو داری .....
- وقتی میخندم دور دهنم چروک میشه دیگه از من عکس نگیر نمیخوام ببینم 
من : چرت و پرت نگو به این خوشگلی چروک چیه
- تمام دست و پام درد میکنه (بعد ۱۰ ساعت کار ممتد تو آشپزخونه! مادر من!) من بیست سال پیش این همه کار میکردم
من : مامان انتظار داری دست و پات تو ۶۰ سالگی مث ۴۰ سالگیت کار کنن؟
.
.
.
.
افسردگی شدید حاصل از پیر شدن. تنهایی. بی هدفی. از یه عمر بشور و بساب تو خونه برای ماهایی که هیچ گهی واسش نخوردیم. ولش کردیم رفتیم. نمونه لایو از عذاب وجدان من. تلنگر به خودم که هیچ وقت مث مامانم نشم. هیچ وقت تمام زندگیمو برای بچه ام نذارم. هیچ وقت از کل تفریحاتم به خاطرش نزنم. چون اونم بزرگ میشه میشه یکی مث من. میره دنبال کار و زندگیش. 

اگه میتونستم برگردم عقب. اگه قدرت اینو داشتم یه چیز و تو دنیا عوض کنم یا نمیذاشتم مامانم قبل دانشگاه با بابام عروسی کنه یا اگه قدرتمند تر بودم نمیذاشتم انقلاب شه که مامانم نتونه بره دانشگاه. یا طرز فکر آدمای اون موقع رو برا زود بچه دار شدن عوض میکردم. نمیدونم یه کاری میکردم مامانم بره تو اجتماع. شاغل شه. که الان تو پیری دو تا دوست دو تا همکار داشته باشه. مامانم و ترین میکردم که تنها سفر بره. که سخت نگیره. اینقد زندگی رو سخت نگیره. 
ما همیشه از نظر فامیل خانواده نمونه بودیم چرا؟ چون درسمون خوب بود . دانشگامون خوب بود. 
گه تو این معیار. 
هیچ وقت شاد نبودیم. 
هیچ وقت در کنار هم زمانی که مامان بابا سالم بودن با خیال راحت تفریح نکردیم. 
با خیال راحت سفر نرفتیم
با خیال راحت بچگی نکردیم
همیشه یه کنکوری بود
یه امتحانی بود
همیشه بابا کار داشت
همیشه مامان در حال بشور و بساب بود 
الانم که هر کدوم یه وریم. هیچ گهی نمیتونیم برای هم بخوریم

خدایا یه قدرتی به مامان بده که این افزایش سن و پیر شدن و طبیعت وجودیش رو بپذیره. من هیچ کاری نمیتونم براش بکنم . هیچ کاری.