۱۳۹۴ مهر ۱, چهارشنبه

47

در زمینه وقت گذروندن تو اتاقم تو خونه ی پدری اخیرن ندید بدید شدم
میام اینجا . تا آخرین جایی که امکان داره نمیخوابم و بی خودی و الکی تو اتاق خودم میمونم. 
چیز زیادی توش نمونده از من
به جز یه پوستر هری پاتر روی کمد با یه لوح تقدیر به خاطر شاگرد اولیم او اول راهنمایی.  با یه تخت که اسباب بازی بپر بپر خواهرزاده هست. و عملن غیر قابل استفادست

حس خوب فاصله ی بسیار زیاد با اتاق مامان اینا. حس اینکه هر چقدر سر و صدا کنم مهم نیست و کسی بیدار نمیشه 
 حس خوب اینجا بودن و فکر کردن
و تصمیمای مهم زندگی رو گرفتن
با خود کنار اومدن
حس خوب شب سکوت و توی اتاق من بودن
 کاش میشد اینجا رو میکردم تو چمدون با خودم میبردم تهران

یه کم فکر کنی میفهمی. همه چی از اینجا شروع شد . همه ی اتفاقای مهم. خوب  بد . همه ی گریه ها. همه ی بیداری ها. 
همه ی آهنگ ها برای اولین بار اینجا شنیده شد
با صدای بلند داده زده شد و خونده شد

الان خالیه . کتابا و کامپیوترم و خیلی چیزای دیگه نیست.
ولی در و دیوارش که هست

ولی چه جوری ؟
چه جوری دل میکنیم و میریم
چه جوری میریم تا چند ماه پشت سرمونو نگاه نمیکنیم
چه جوری یه جای دیگه میخوابیم بیدار میشیم
چه جوری تو روزمرگی ادمای دیگه ای رو هزار بار میبینیم پدر مادرمونو نمیبینیم
چه جوری دل میکنیم

چه جوری با این واقعیت که مطمئنیم هیچ وقت به طور مستمر تو خونه ی پدریمون زندگی نمیکنیم کنار میاییم؟
چه جوری یه هو میریم با یکی دیگه زندگی میکنیم؟



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر