۱۳۹۴ آبان ۹, شنبه

57

یه سری خاطرات و حسها هست که لابه لای پست های با رمز! یا پست های پیش نویس!!! و هیچ وقت منتشر نشده وبلاگ های دهه گذشته مدفون شده

۱۳۹۴ آبان ۸, جمعه

56

خیلی اتفاقی دیدم پیج اینستاشو باز کرده پابلیکه 
رفتم روز به روز از زمانی که ندیدمش و نگاه کردم. 
. یه هو رسیدم به یه پستی که دیدم دانشگاه قبول شده. همین یه ماه پیش
یاد اون همه بحث و جدل و غصه خوردنامون افتادم که سر کنکور داشتیم
 اون روز که گه زده بودیم به کنکور  و زده بودیم به ولی عصر و تلاش میکردیم حالمون خوب شه
و خب اون خیلی بهتر از من داشت هندل میکرد.
حتی بهم پیشنهاد کار داد
که حواسمو پرت کنه تا وقتی جواب بیاد
یک لحظه هزاران حس ریخت رو سرم
حس پشیمونی شدید که چرا زندگیمو اینجوری کردم
چرا تا یه چیزی گند میخوره به بقیه چیزای خوب و فرصتای خوب دیگه زندگیم خودم شخصن میرینم؟>
چرا اون روز که گفت بیا فلان چیزو بخونیم یاد بگیریم بریم سر فلان پروژه بهش گفتم حوصله ندارم؟
چرا اون همه خودمو عذاب دادم؟
اون این جوری نبود. دنیا رو به آخر رسیده تصور نمیکرد. رفت کارشو کرد کلی چیز میز یاد گرفتت کلی خوش گذروند. با کلی انگیزه و بدون اینکه مث من خودشو زندونی کنه تو خونه به اون چیزی که منم یه زمانی خیلی میخواستم و جزو فانتزیام بود .رسید. و الان خیلی بهترو آماده تر میره شروع میکنه. کلی موقعیت جدید که براش بازه .
چرا من یه ذره از دوستام تاثیر نمیپذیرم؟
بابا اینقدم آدمای بدی دورو برم نبودن! من نمیدیدمشون
تمام این حرفا از بی معرفت بودنش چیزی کم نمیکنه. کلن دلم ازش چرکینه.  ولی خوش به حالش و امیدوارم موفق بشه.....

دانشگاه ارشدم منو متحول کرد. هر روز منو یه پله بالاتر برد و کلی چیز میز بهم یاد داد. اینو انکار نمیکنم. یعنی هنوزم همین طوره. ولی ته دلم میخواستم همین اتفاقا یه جای بهتر برام بیفته. یه جایی که مجبور نباشم برای اثبات "اوکی  بودنش خودمو بکشم"
با وجود تمام تو خونه زندونی شدنا .... متنفر شدنا از هر چی کتاب تست و کنکئره .... یک لحظه .... یک آن ....پشیمون شدم که .چرا باز یه بار دیگه تلاش نکردم. چرا از آرمان هام!!!!! پایین اومدم.  چرا منی که دیگه نمیخواستم مقطع بالاترشو ادامه بدم 
واسه همین بیشتر زور نزدم....


و در آخر هم چرا هر چی زندگی بهم میده راضی میشم؟ چرا بیشتر نمیخوام؟ ریدم تو تواضعم!

۱۳۹۴ آبان ۷, پنجشنبه

55

یک نکته ای که در باب شما "ملت تازه به خارج رفتگان" درک نمیکنم این برنامه هاییه که با ایرانیهای اونجا میذارید
مثلن برنامه ی رقص ایرانی که شلیته میپوشین برا خودتون میچرخین این ور اون ور.بعدشم میذارین یوتیوب.
نا خودآگاه یاد مهد کودک میفتم
پاشید برید دیسکو کل وجودتونو تکون بدید اینا چیه دیگه
باشه ایرانی هستین 
فرهنگ اصیلتونو دارین حفظ میکنین

یادتون نره اینو
"خودمونیم حالا بی خیال جدی"

۱۳۹۴ آبان ۱, جمعه

اونی که تو راهنمایی دبیرستان ازش شدیدن خوشم میومد. از رفیق فابم که گوش شنوای چس ناله های عشقی اون روزای من بود
خوشش اومده.

بعد ده سال!

یک سال پیش وقتی فهمیدم دوس دختر داره کلی حسودی کردم. ماتحتم سوخت
همین دوستم هم کنارم بود و مسخره میکردیم. 14-15 سالگی رو
.
.
دوستم روحشم خبر نداره که اون ازش خوشش میاد. خود شخص شخیصشم خبر نداره که من چقد ازش خوشم میومد
.
.
.
 یک سال پیش چنین روزی اگه همچین واقعیتی رو میفهمیدم احتمالن دوستم و از حسودی خفه میکردم.
.
.
.
.
 ولی الان ؟ ذره ای اپسیلونی حسی ندارم به عشق 14- سالگیم.

عجیبم  جدی.

۱۳۹۴ مهر ۲۹, چهارشنبه

۱۳۹۴ مهر ۲۷, دوشنبه

52

 میشه اینو هم نوعی اعتیاد تلقی کرد. اعتیادی که ترکش میکنی و دوباره بهش مبتلا میشی.
اولین بار با تمام وجود عقل  و منطق و همه چی ترک کردی . این دفعه فرقش اینه که نمیخوای ترک کنی. 
میخوای تمام وجودتو بگیره. 

دیر یا زود 
به گا میری.
از الان بدون و آگاه باش


۱۳۹۴ مهر ۲۶, یکشنبه

51

اینا قشنگ یه سی چهل سالی تو گلوی هم گیر کرده بودن . 
آزیتا حاجیان و شوهر جدیدشو میگم که همکلاسی دانشکده اش بود.
وگرنه به مردا باشه 57 ساله میره دختر 30 ساله رو میگیره... نه عشق دوران جوانی رو....

تد و رابینن.....

۱۳۹۴ مهر ۲۵, شنبه

51

 ده  سال پیش و تو 14 سالگیم اگه بهم میگفتی ده سال بعد قراره اون پسر مومشکی که خیلی شبیه تارکان بود و میمردی که فقط بتونی یک ثانیه باهاش حرف بزنی یه برنامه جور میکنه که ببینیش و توی 24 ساله خیلی راحت نمیری و به هیچ جات نیست قطعن منو میکشتی..
 شیش سال پیش به من 18 ساله اگه میگفتی که  اون پسری که برای اولین بار تو طبقه منهای یک اون ساختمون کذایی دیدیش و یه هویی کل مجموعه قلب و هر آنچه دورش بود تالاپی افتاد پایین و لرزید که روی کاغذ کلی شبیه هم بودین و همه میگفتن چرا دوس نمیشین که بعد ترها شد نزدیک ترین دوستت که حتی وقتی دو سال هم نبینیش وقتی باهاش حرف میزنی انگار دو روزه ندیدیش  هم همون حسی که تو به اون داشتی و نسبت به تو داشت  و با وجود  همه ی حسرتهای "اگه میشد چی میشد " به این نتیجه برسین که نمیشه و اگه به من 18 ساله توضیحشون میدادی و قانعش میکردی که میشه همین طوری هم زندگی کرد و نمرد قطعن میگفتم مخت تابی چیزی برداشته......

درام خونم زده بالا. نمیخوام ربطش بدم به پاییز و چس ناله های کلیشه ای. 
فقط با خودت یه جوری کنار بیا و مطمئن باش که ده سال بعد از امروز و الان و تصمیمای الانت مث سگ پشیمون نمیشی. 
.....به این نتیجه که رسیدی میتونی به زندگیت ادامه بدی 


۱۳۹۴ مهر ۲۰, دوشنبه

50

چه جوری هر روز خدا بیست و چهار ساعت اسفنجی میپوشین؟
درد نمیگیره کل اون منطقه؟
دخترا رو رها کنین یه کم نفس بکشن . ای بابا

۱۳۹۴ مهر ۱۹, یکشنبه

49

اولین بار هم همین طوری بود قرار گرفتن تو یه دوراهی که نه مامان نه بابا نه مشاور مدرسه امون نه اون روانشناسی که کلی پولشو دادم رفتم پیشش هیچ بنی بشری نتونس بهم بگه کدوم و انتخاب کنم. 
تهش با عقل خودم و با فنا کردن خودم دوراه متقاطع رو موازی کردم. 
ولی این یکی فرق داره
خودمو بکشم هم نمیتونم موازیشون کنم.  و دیر یا زود باید جداشون کنم.
تبعاتش و هم تا آخر عمرم تحمل کنم. 

۱۳۹۴ مهر ۱۵, چهارشنبه

48

مامانم میخواد تمام آرزوهایی که سر خواهرم داشت و رفت به گور و من براش برآورده کنم.

که تک تک اشتباهاتی که خواهرم کرد و من نکنم

میگم خب من همه ی چیزیم که فعلن براش مونده. دلمم براش میسوزه. 
باهاش بحث نمیکنم. جواب نمیدم. گاهی تاییدش میکنم. 

!البته فعلا