۱۳۹۴ مهر ۲۵, شنبه

51

 ده  سال پیش و تو 14 سالگیم اگه بهم میگفتی ده سال بعد قراره اون پسر مومشکی که خیلی شبیه تارکان بود و میمردی که فقط بتونی یک ثانیه باهاش حرف بزنی یه برنامه جور میکنه که ببینیش و توی 24 ساله خیلی راحت نمیری و به هیچ جات نیست قطعن منو میکشتی..
 شیش سال پیش به من 18 ساله اگه میگفتی که  اون پسری که برای اولین بار تو طبقه منهای یک اون ساختمون کذایی دیدیش و یه هویی کل مجموعه قلب و هر آنچه دورش بود تالاپی افتاد پایین و لرزید که روی کاغذ کلی شبیه هم بودین و همه میگفتن چرا دوس نمیشین که بعد ترها شد نزدیک ترین دوستت که حتی وقتی دو سال هم نبینیش وقتی باهاش حرف میزنی انگار دو روزه ندیدیش  هم همون حسی که تو به اون داشتی و نسبت به تو داشت  و با وجود  همه ی حسرتهای "اگه میشد چی میشد " به این نتیجه برسین که نمیشه و اگه به من 18 ساله توضیحشون میدادی و قانعش میکردی که میشه همین طوری هم زندگی کرد و نمرد قطعن میگفتم مخت تابی چیزی برداشته......

درام خونم زده بالا. نمیخوام ربطش بدم به پاییز و چس ناله های کلیشه ای. 
فقط با خودت یه جوری کنار بیا و مطمئن باش که ده سال بعد از امروز و الان و تصمیمای الانت مث سگ پشیمون نمیشی. 
.....به این نتیجه که رسیدی میتونی به زندگیت ادامه بدی 


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر