۱۳۹۵ اردیبهشت ۲۷, دوشنبه

127

یه اتفاق عجیبی در مورد عکس العمل نشون دادنای من افتاده چند ساله
با تاخیر همراه هست
در مورد هر زمینه ای 
بین دو روز تا دو هفته طول میکشه تا من عکس العمل نشون بدم
بابا سکته کرده بود. بیمارستان بود. بیست روز طول کشید.
حالش خوب شد برگشت خونه
تازه افتاد برام
یه هو از بیستمین روز گریه ها و کابوس ها شروع شد
نخوابیدن ها
هر شب تو خواب یکی از اعضای خانواده رو از دست دادن ها
چندین ماه طول کشید تا این فاز از سیستم خارج شه
بعد تر ها بازم اتفاق افتاد
جاهایی که باید در لحظه میترسیدم. در لحظه خوشحال میشدم ناراحت میشدم. عصبانی میشدم. جیغ و داد میزدم یا گریه میکردم
اون لحظه هیچ حسی نداشتم
از دو سه روز بعد تازه شروع میشد
تازه میفتاد
اینو دوس ندارم
چون درست وقتی فکر میکنم این اتفاق هی اثری روم نذاشته یه هو لود میشه
یه هو احساسات نهان فوران میکنه زهرشو میریزه
من ازونام که اگه یکی بمیره گریه نمیکنم
یه ماه بعدش میفهمم چی شده.
و درست زمانی که اصل قضیه گذشته و تنها شدی
درست زمانی که فکر میکنن کنار اومدی 
تازه همون لحظه اس که احتیاج دارم باشید کنارم
ولی نیستید.

۱۳۹۵ اردیبهشت ۱۷, جمعه

بسیار ناراحت بود. تو ضعیف ترین موقعیتی که میتونست قرار بگیره
ولی باز دست از مرموزی و ضایع کردن من برنداشت
دقایق اول بدون اینکه بفهمم با من چه کرده برای حالش ناراحت شدم.
دقایقی خودمو گذاشتم جاش
جایی که برای من خیلی هم دور از تصور نیست و ممکنه تا یکی دو سال دیگه به وضعیتش دچارشم
بعد که یه کم گذشت تازه ضایع شدنه رو حس کردم
بی احترامیه 
نادیده گرفته شدنه
در حالات مشابه خفه میشدم در چنین موقعیتی
میگفتم خودش به اندازه کافی ناراحت هست که حالا من به یه چیز بیخود گیر ندم
سعی کردم سکوت کنم
دیدم نمیتونم
یه تیکه ای انداختم و اونم یه چی گفت باز سکوت کردم چون تنها نبودیم
نیم ساعتی گذشت
مرور شد تو ذهنم
تمام کارای مشابهش
تمام این مرموز بازیا
زد به سرم
تمام جسارتمو جمع کردم
یا این آدم تو زندگی من میمونه یا نمیمونه
من چرا باید مراعات کنم؟
هر چی تو دلم بود گفتم بهش
که چقد ناراحت و عصبانیم از دستش
چیزهایی شنیدم که کاش نمیشنیدم... در جواب
عقده هایی که سالها بود پنهان شده بود
دوستی 15 ساله ای که دروغ بود
گریه ام دراومد بعدش. ولی خب اون ندید
بعد فاز گریه و اینا به طرز عجیبی سبک شدم
میدونم اعصابش خورد بود و من بیشتر اعصابشو خورد کردم.ولی ذره ای عذاب وجدان ندارم و پشیمون نیستم
اگه ذره ای صاف و صادق نباشید با من جایی تو زندگی من ندارید
از تنهایی نمیترسم
به خاطر ترس از تنها شدن الان مدت هاست که آدما رو نگه نمیدارم تو زندگیم
از خود جدیدم شدیدن راضیم
جسارت و شجاعت عجیبی پیدا کردم تو اینجور موقعیت ها.