۱۳۹۵ اردیبهشت ۱۷, جمعه

بسیار ناراحت بود. تو ضعیف ترین موقعیتی که میتونست قرار بگیره
ولی باز دست از مرموزی و ضایع کردن من برنداشت
دقایق اول بدون اینکه بفهمم با من چه کرده برای حالش ناراحت شدم.
دقایقی خودمو گذاشتم جاش
جایی که برای من خیلی هم دور از تصور نیست و ممکنه تا یکی دو سال دیگه به وضعیتش دچارشم
بعد که یه کم گذشت تازه ضایع شدنه رو حس کردم
بی احترامیه 
نادیده گرفته شدنه
در حالات مشابه خفه میشدم در چنین موقعیتی
میگفتم خودش به اندازه کافی ناراحت هست که حالا من به یه چیز بیخود گیر ندم
سعی کردم سکوت کنم
دیدم نمیتونم
یه تیکه ای انداختم و اونم یه چی گفت باز سکوت کردم چون تنها نبودیم
نیم ساعتی گذشت
مرور شد تو ذهنم
تمام کارای مشابهش
تمام این مرموز بازیا
زد به سرم
تمام جسارتمو جمع کردم
یا این آدم تو زندگی من میمونه یا نمیمونه
من چرا باید مراعات کنم؟
هر چی تو دلم بود گفتم بهش
که چقد ناراحت و عصبانیم از دستش
چیزهایی شنیدم که کاش نمیشنیدم... در جواب
عقده هایی که سالها بود پنهان شده بود
دوستی 15 ساله ای که دروغ بود
گریه ام دراومد بعدش. ولی خب اون ندید
بعد فاز گریه و اینا به طرز عجیبی سبک شدم
میدونم اعصابش خورد بود و من بیشتر اعصابشو خورد کردم.ولی ذره ای عذاب وجدان ندارم و پشیمون نیستم
اگه ذره ای صاف و صادق نباشید با من جایی تو زندگی من ندارید
از تنهایی نمیترسم
به خاطر ترس از تنها شدن الان مدت هاست که آدما رو نگه نمیدارم تو زندگیم
از خود جدیدم شدیدن راضیم
جسارت و شجاعت عجیبی پیدا کردم تو اینجور موقعیت ها.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر