۱۳۹۹ تیر ۲۶, پنجشنبه

217

اینطوری شدم که شبا دلم نمیخواد بخوابم
چون بختک میفته روم.
اینطوری شدم که روزا دلم نمیخواد از سر کار برگردم خونه
اینطوری شدم که تمام حس خوب و علاقه ام به آدم جدید زندگیم کمرنگ تر و کمرنگ تر شده . 
به خاطر اینکه هر وقت محض رضای خدا هر وقت یکی میاد تو زندگیم همین جوری یه اتفاق میفته که من و دور کنه حواسم و پرت کنه
که حس من و کم کنه
که اون آدم بدبخت جدیدی که اومده سر راهمو یه موجود نحس تو ذهنم تلقی کنه
من عصبانیم
من از این وضعیت عصبانیم
دیگه توهم هم نمیتونم بزنم
که چشمامو ببندم برم تو اون دنیایی که این سختی ها و عذاب ها نیس
حتا به زور هم نمیتونم فکرش و کنم

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر