با یادآوری دوستی دستم رو تا اعماق زیر تختم بردم تو تا از لابه لای یه عالمه کتاب کنکور دفتر خاطرات 14 سالگی تا به حال رو بکشم بیرون.
البته فقط در 14-15 سالگی منظم مینوشتم.. الانا میشه سالی یه برگ
از اولین پسری که تو کوچه دیدم و خوشم اومد ازش ... از تمام فانتزی هایی که منجر میشد من بتونم یه کلمه باهاش حرف بزنم
که هیچ وقت اتفاق نیفتاد حتی هیچ وقت نفهمیدم اسمش چیه حتی!!!!!
که هیچ وقت اتفاق نیفتاد حتی هیچ وقت نفهمیدم اسمش چیه حتی!!!!!
از اون روزی که سیریوس بلک مرد... دامبلدور مرد.... و کلن هری پاتر تموم شد! برگه کاغذ اشکی بود
از اون روزی که ...اومدم تهران؟
نبود توش
اولین روز دانشگاه
نبود توش
.
.
.
هر چی به آخرا نزدیک میشدم پوچ ترمیشد. انگار خاطرات خوبو دیگه نخواستم توش بنویسم. هیجاناتم خوشحالیام فانتزیام حتی دل شکستنام همه و همه تو 7 سال اخیر گوله شد ته دلم
ولی نکته اخلاقی ته قضیه این بود که هیچ وقت اون فانتزیایی که با فکر کردن بهشون دلم غش میرفت اتفاق نیفتادن
اتفاقایی که دلم باهاشون غش رفت هیچ وقت بهشون فکر نکرده بودم. هیچ وقت فانتزی نبودن. یه جورایی فراش بودن....
خلاصه که خواستم بگم... خیال پردازی نکنید. هیچ وقت به واقعیت نمیپیونده
یا یه هو یه چیزایی به واقعیت میپیونده که حتی در حد فانتزی هم ممکن نبودن هیچ وقت
هیچ وقت
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر