۱۳۹۸ آبان ۱۶, پنجشنبه

178

به وقتش نتونسته بودم تو توییتر بنویسم. چون شک داشتم یه حسی بهم میگفت یواشکی توییتامو میخونه. 


من از دوران نوجوونی یه فانتزی داشتم. 
اینگونه!!!!

"فانتزی"(از پاییز سال 83 تا حتا همین الان!)

اینکه یه روزی یه جای ام تنها. 
از دنیا بیخبر.
گوشیم زنگ میخوره.
یه شماره ناشناس.
جواب میدم.
یه صدای شدیدا آشنا.
ضربان قلبم میره تا بینهایت.
و بهم میگه سرتو بیار بالا.
وسط جایی که فکرشو نمیکنی میبینیش و میاد پیشت. 

"واقعیت (مرداد 98)"

بعد کار.
 گشنم بود.
 قرار شد با دوستم بریم پاستا بخوریم.
وسط راه که رسیدم گفت کاری براش پیش اومده و نمیاد.
منم همون جا بی هوا رفتم تو یه کافه.
داشتم توییت میخوندم.
پاستا سفارش دادم.
بازم توییت خوندم.
پاستام اومد.
ده دقیقه بعد گوشیم زنگ زد.
شماره ناشناس
صدا آشنا. 
بی اندازه آشنا
گفت شناختی؟
گفتم شک دارم. 
اسمشو گفت.
پتکی کوبیده شد تو سرم. از کار دنیا. اولین مردی که بهم گفت دوسم داره. در 22 سالگی.
یه هو گفت چرا پول تلفن بدیم؟
منه گیج. 
گفتم چی؟
یه هو اومد بالاسرم .
سرمو آوردم بالا.
دیدمش.
ریدی مَرد.
ریدی.
به شنیدن اولین دوست دارم از مردی که هیچ وقت حسی بهش نداشتم.
به واقعی شدن قدیمی ترین فانتزیم
به تو اون ور خیابون من اینور خیابون. نگاه خیره .چتر به دست زیر بارون. اتوبوسی که رد میشه و دیگه تو اونجا واینستادی
ریدی مَرد.
ریدی به تمام اتفاقات رمانتیک زندگی من.
همه اونا رو تو به عنوان نقش اول مرد بازی کردی. با تقلب. به همشون ریدی.
هیچی باقی نذاشتی واسه اونی که میخوام.
نشست رو صندلی رو به روم.
گفت یه نیم ساعتیه داره نگام میکنه. 
فکر کرد کسی قراره بهم ملحق شه. 
دید کسی نیس  و اومده.
پرسید.
از آدما.
رسید به اونی که بی رحمانه تو تمام اتفاقای رمانتیکم جایگزینش شده.
تو چشاش نگاه کردم
گفتم دو هفته پیش رفت.
دوباره یادم افتاد.
بیشتر خواستم هر جای دنیا باشم الا سر یه میز با مردی که تمام خیال های من و دزدید.


خلاصه که ما مسخره تقدیر و قوانین جذب هستیم.







هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر