۱۳۹۸ آبان ۲۴, جمعه

185

شدید ترین نوع دراما تو خانواده ما اتفاق میفته . هر روز. از وقتی چشممو باز کردم. همیشه یه مشکل لاینحل.
همیشه یه مشکل لاینحلی که هیچ کسی نمیفهمه چرا لاینحله. چون لاینحل نیس.
مامان بابام لاینحلش میکنن.
اره. ما تو شرایط بحران (که تعدادش کم نیس)تا جایی که بشه و جان در بدن داشته باشیم. پشت همیم. حمایت میکنیم. به هم کمک میکنیم. 
خوشبختیم که تنها نیستیم. 
ولی اینو با اطمینان میگم.
هیچ وقت خوشحال نبودیم.
هیچ وقت همه با هم دلمون خوش نبود.
و میدونم 
هیچ وقت هم خوش نخواهیم بود.
یه جوری تو این فلاکت های پی در پی با هم گره خوردیم که نمیتونمم به کسی توضیح بدم. به خاطر همین احساس میکنم نمیتونم هیچ مردی رو بیارم توی خونه امون. نمیتونم بیارم تو خانوادم.
میبینم که خیلی جاها مجبوریم خواهرمو در جریان خیلی چیزا نذاریم. اونو دخالتش ندیم. چون در صورتی که دخالتش بدیم شوهرش هم میاد تو قضیه. که نه! نباید بیاد.
اگه منم مث اون بودم یا بشم میشه همین آش و همین کاسه.
از بحران ها کنار گذاشته میشم و حل بحران ها میفته همه و همه گردن بقیه.

اینو تو ناخودآگاهم میدونستم. میدونستم که این همه سال با این شدت در برابر عاشق شدن ها مقاومت کردم.
هر چند دردناک ولی دیگه میدونم.
من قراره تنها بمونم.
توی همین خانواده بمونم
و با همین مشکلاتی که روز به روز بیشتر میشه بجنگم. 
من نمیدونم داریم تقاص چیو میدیم. چرا هیچ کدممون خوشبخت نیستیم.
ولی فقط همدیگه رو داریم.
باز خوبه که همدیگه رو داریم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر