مادرش رسما به مامانم گفته که یه دختری میخوام که پسرمو برام برگردونه ایران.
۱۳۹۴ دی ۷, دوشنبه
۱۳۹۴ دی ۲, چهارشنبه
100
یک روده ی راست تو این خاندان پدری نیست
ازین خانواده، بابای من چه جوری صاف و صادق درومده خدا میدونه.
وگرنه مام الان پول داشتیم البته...
۱۳۹۴ دی ۱, سهشنبه
99
برای اینکه به مرحله ای برسم که بتونم با آبرو و حیثیت برم مصاحبه برای کار باید یه عالمه کتاب بخونم.
ازونجایی که هیچ وقت نمیتونم یه بازه زمانی خالی و گیر بیارم مجبور شدم هر روز یه ساعت براش وقت بذارم
اینطوری که اگه روزی یه ساعت نخونم نخوابم
ولی امشب ازون شباس
ازون شبا که تا قیامت دلم گریه میخواد
ولی میدونم اگه یک شب فقط یک شب نخونم کل این برنامه ام میره رو هوا
به امید روزی که پول دربیاریم خلاصه....
۱۳۹۴ آذر ۲۸, شنبه
98
اینقد کتابا و وسایلمون زیاد شده دیگه راه صاف و میری تو خونه باید جلو پاتو نگاه کنی که به چیزی گیر نکنی نیفتی
دیوار بین هال و اتاق خواب اینجا رو بردار وقتی که یک سره شد تازه به زور میشه اندازه اتاق خوابم تو خونه بابام.!
خب این الان غر زدن نداره؟
میدونی تو اون خونه الان چند تا اتاق خواب خالیه و ما اینجا تو این چهار دیواری جا نمیشیم؟
چرا چرا چرا تهران باید اینقد خونه ها گرون و خاکبرسری باشه؟ چرا؟
۱۳۹۴ آذر ۲۵, چهارشنبه
97
بگو خود شیفته بگو چس یا هر چی
این همه این مدت کافه های مختلف رفتیم و غذاهای مختلف خوردیم
باز اون غذایی که با میل خودم و به روش خودم تو خونه درست میکنم و بیشتر دوست دارم
۱۳۹۴ آذر ۲۲, یکشنبه
۱۳۹۴ آذر ۲۱, شنبه
94
در آستانه ی بیست و پنج سالگی
همچنان گهی نخوردم در زندگی
......و همچنان هم نمیدونم چه گهی میخوام بخورم
لقمه ها را از جلو دهنمان میقاپند.
گه های مربوطه را....
یکی پس از دیگری....
۱۳۹۴ آذر ۲۰, جمعه
93
درست موقعی که ادما رو به خاطر تصمیمای بدشون جاج مینمایم هست که میبینم منم دارم همون اشتباه رو مرتکب میشم. .
یک آن ترسیدم
از اینکه چه افتضاحی میتونه باشه اگه همین طوری بمونم و همین طوری فکر کنم.
بیخیال شیم.
جدی
زندگی بسیار اتفاقات جالب تری داره که برام بیفته.
جا باز کنم براشون
۱۳۹۴ آذر ۱۷, سهشنبه
92
این آموزشمون امروز با یک کلمه یک تنه رید به کل آمال و آرزوهام
قاعدتن الان باید بزنم تو سرم یا در و دیوار!
ولی طبق معمول در لحظاتی که باید یه حسی از خودم نشون بدم غم . خوشحالی. عشق. حسودی عصبانیت.. دو هفته تاخیر دارم.
۱۳۹۴ آذر ۱۴, شنبه
91
میگه الکامپ
و من دو تا خاطره ی کاملن متضاد از الکامپ هشتاد و هشت و هشتاد و نه میاد تو ذهنم
اولی و که رفتم و چقد هیجان داشتم و دومی که اینقد گریه کردم که نرفتم
اونقد شفاف هست قضیه که میتونم بهت بگم حتی اون دو روز چی تنم بوده
دومین سال. اونقد خاطره گهی بود و به قدری حالم بد بود که گفتم بمیرم دیگه نمیرم.
دقیقن الان 5 امین سالی میشه که نمیرم هرچقدرم هر کی بگه بیا بریم
90
زن یکی نشدم چند سال پیش
بعد رفتن یه "دکتر"رو برای پسرشون گرفتن . اونقدر هم این میزان دکتر بودن رو کردن تو چشم ما که مثلن ما گفتیم نه اینا . بهترشو گرفتن. دختره تو مدرسه ما بود یه چند سالی از من بزرگتره
تازه تخصص قبول شده و خورد همزمان به عروسی این قضیه
الان خواهرشوهره هی ناله داره از عروسشون بد میگه . این اشپزی نمیکنه. برادرم همه کارای خونه رو انجام میده. خونش کثیفه. ...ظرفاش کثیفه. ارایش نمیکنه. فلان نمیکنه.....
عروسیشون که بود مامان یه طوری بود که چرا گفتیم نه. خوب بودنا؟
الان میگم مامان جان تحویل بگیر.
دختر بدبخت هنوز نیومده خواهرشوهرا و مادرشوهرش اینجور ریختن سرش دارن بد میگن ازش
خب عزیز من رفتین یه همچین آدمی و گرفتین انتظار دارین دختره با اون همه کشیک و درس بیاد براتون بپزه بشوره و شبیه بقیه تازه عروسا داف هم بکنه خودشو؟
حالا منی و هم که کارای خونه رو انجام میدم اگه زن طرف میشدم حتمن میزدن تو سرم که چرا دکتر نیستم!!!!!! تخصص ندارم!
مردم همه چیو با هم لقمه میخوان واسه پسرشون.
۱۳۹۴ آذر ۱۳, جمعه
89
حرف نزدن و نبودن آدما دورم داره خیلی فشار میاره
روزهایی که از صبح تا شب حرف نمیزنی.
دهنتو هم که باز میکنی تلفن جواب بدی فکر میکنن خواب بودی. از بس که باکسی حرف نزدی
فقدان روابط انسانی البته یه جورایی تو رفقامم هست. اینطوری شده که تو اون دوروزی که دانشگاه میریم حتمن باید وسطش کافه ای جایی بریم یه ذره چرت بگیم
این فک تکون بخوره
ولی امان از آخر هفته ها
امان از چهارشنبه تا دوشنبه بعد
مامان زنگ میزنه حتی وقتی دیگه حرفی هم نداریم بزنیم نمیخوام تلفن و قطع کنم.
به قدری آزار دهنده شده که نمیخوام. دیگه نمیخوام اینجوری زندگی کنم. یا نمیخوام زندگی فعلی رو تبدیل به ایزولگی محض کنم
دلم نمیخواد تنها زندگی کنم هیچ وقت.
88
تو وضعیتی که از خونه بره بیرون هر سه روز یک بار ! و تو وضعیتی که از خونه بیرون نره هفته ای یه بار میره حموم
بابا شما دیگه کی هستین
بو نمیگیرین؟
موهاتون چرب نمیشه؟
خودتون میتونید خودتونو تحمل کنین؟
لابد شیو و اپیل و اینام نمیکنین دیگه. حتمن با این توجیه که کسی نمیبینه.
۱۳۹۴ آذر ۱۲, پنجشنبه
86
یه مدت مدیدی تنها زندگی کردن و مسئولیت کاری خود رو به عهده گرفتن از بیرون خیلی خوبه و آفرین داره ولی از درون گاهی آدم و تبدیل به آدم بیشعوری میکنه
البته من تنهای تنها نبودم. برادری بود باهام با یک دهه اختلاف سنی. با یه قانون نانوشته ای تصمیم گرفتیم کاری به کار زندگی هم نداشته باشیم. هر کی کار خودشو بکنه. البته بازم فقط تو یه سری چیزا!. وگرنه گاهی تبدیل به بابای شماره 2 میشه
دعوا میکنیم تا دلت بخواد. ولی خب دعوا ها جنسش از همون جنسیه که اگه با مامان بابا هم بودیم هم برقرار بود.
ولی حس میکنم اخیرن. مامان میاد. یعنی فقط از یکی از کارم ایراد بگیره میپرم بهش
یعنی یه طوری شدم که کسی نمیتونه بهم بگه بالای چشمت ابروئه.
فازم اینه که من این همه سال همین طوری زندگی کردم مشکلی هم نداشتم. تو الان میای به من میگی نکن.
معمولن تو این جور مواقع تنها واکنش مامان اینه . که با این اخلاق گند و گه میخوای شوهر کنی؟ میخوای تا هر چی گفت همین طوری بهش بپری؟
خودم واقفم به این قضیه. ولی مغرور تر از اونم که به روی خودم بیارم یا حتی یه عذر خواهی کنم از مامان. و همچنان میمونم رو حرفم
.
بعد این حس هی شدید تر میشه. این حس که همه ی کارامو خودم انجام بدم. که خرج خودم و خودم دربیارم. نمیدونم اون موقع به
بابامم میپرم اینطوری؟
دورو برم دوستام که دونه دونه جمع میکنن و میرن و میبینم که تنها کوله بارشون برای زندگی جدیدشون عشقشونه و جهیزیه باباشون. که تو عمرشون یه لیوان نشستن. یه کیلو سیب زمینی پیاز نخریدن. یه خونه جارو نزدن.
با اینکه از خیلی نظرا کاملن آمادم و میدونم که میتونم برم یه زندگی جدید و شروع کنم و بچرخونمش با یکی در قالب ازدواج ولی نمیدونم با این گاردی که دورم گذاشتم چه کنم.
با مامانم که خودش بزرگم کرده خودش بهم یاد داده همه چیو، تو خیلی چیزا شدیدن مخالفت میکنم و زیر بار هم نمیرم .
چه طوری میخوام با یکی دیگه از یه خانواده دیگه از یه فرهنگ دیگه کنار بیام؟
یا یه موقع هایی کوتاه بیام؟
یا مخالفت و انتقادم و یه کمی آرومتر بیان کنم؟
چه طور میتونم یه کمی بکشم کنار . گاردا رو از دورم جمع کنم. ؟
شاید با خانواده زندگی کردن یه سری محدودیتایی داشته باشه. ولی اون قابلیت انعطافتو از دست نمیدی. گاهی سکوت میکنی. حاضرجوابی نمیکنی. گاهی میگذری، بیخیال میشی. نادیده میگیری. .
۱۳۹۴ آذر ۱۱, چهارشنبه
85
من آدم خوشبختیم
یعنی خب هر وقت اراده کنم میخوابم
هر وقت هر غذایی دلم بخواد هر چی هوس کنم میتونم درستش کنم و بخورم.
هر چقد که دلم بخواد و این نکته رو هم بگم که چاق هم نمیشم
البته این خوشبختی دیری نخواهد پایید
برم سر کار ازین خبرا نیست
ولی فعلن بگذارید در خوشبختی غوطه ور شیم
شله زرد بزن.....;)
۱۳۹۴ آذر ۱۰, سهشنبه
84
مامان همیشه اربعینا شله زرد نذری میداد
البته رو گاز خونه خودمون درست میکرد و یه تعداد محدودی. ظرف
از وقتی من اومدم تهران نذری رو به چند تا تنور نون بربری تغییر داده.
با علم بر اینکه میدونم تنها نصف یه بسته فسقلی !!پودر نارگیل دارم ولی میخوام فردا شله زرد درست کنم.
اربعین آدم باید شله زرد بخوره.
نمیشه اصن
.
.
پ.ن : همسایه روبه رویی قند داره
82
وقتی یه عضو جدید به خانواده اضافه میشه، یه چند سالی که بگذره تصور اینکه اون آدم یه زمانی بین ما نبوده سخت میشه.
یادم بیاد که امروز یه زمانیش . همون موقع ها که داشتم کلی عکس میگرفتم. آخرین دقایقی بود که تو تو زندگیم نبودی.
.و شاید ازین به بعد یادم بره چنین روزی رو.
خوش اومدی.
اشتراک در:
نظرات (Atom)