یه مدت مدیدی تنها زندگی کردن و مسئولیت کاری خود رو به عهده گرفتن از بیرون خیلی خوبه و آفرین داره ولی از درون گاهی آدم و تبدیل به آدم بیشعوری میکنه
البته من تنهای تنها نبودم. برادری بود باهام با یک دهه اختلاف سنی. با یه قانون نانوشته ای تصمیم گرفتیم کاری به کار زندگی هم نداشته باشیم. هر کی کار خودشو بکنه. البته بازم فقط تو یه سری چیزا!. وگرنه گاهی تبدیل به بابای شماره 2 میشه
دعوا میکنیم تا دلت بخواد. ولی خب دعوا ها جنسش از همون جنسیه که اگه با مامان بابا هم بودیم هم برقرار بود.
ولی حس میکنم اخیرن. مامان میاد. یعنی فقط از یکی از کارم ایراد بگیره میپرم بهش
یعنی یه طوری شدم که کسی نمیتونه بهم بگه بالای چشمت ابروئه.
فازم اینه که من این همه سال همین طوری زندگی کردم مشکلی هم نداشتم. تو الان میای به من میگی نکن.
معمولن تو این جور مواقع تنها واکنش مامان اینه . که با این اخلاق گند و گه میخوای شوهر کنی؟ میخوای تا هر چی گفت همین طوری بهش بپری؟
خودم واقفم به این قضیه. ولی مغرور تر از اونم که به روی خودم بیارم یا حتی یه عذر خواهی کنم از مامان. و همچنان میمونم رو حرفم
.
بعد این حس هی شدید تر میشه. این حس که همه ی کارامو خودم انجام بدم. که خرج خودم و خودم دربیارم. نمیدونم اون موقع به
بابامم میپرم اینطوری؟
دورو برم دوستام که دونه دونه جمع میکنن و میرن و میبینم که تنها کوله بارشون برای زندگی جدیدشون عشقشونه و جهیزیه باباشون. که تو عمرشون یه لیوان نشستن. یه کیلو سیب زمینی پیاز نخریدن. یه خونه جارو نزدن.
با اینکه از خیلی نظرا کاملن آمادم و میدونم که میتونم برم یه زندگی جدید و شروع کنم و بچرخونمش با یکی در قالب ازدواج ولی نمیدونم با این گاردی که دورم گذاشتم چه کنم.
با مامانم که خودش بزرگم کرده خودش بهم یاد داده همه چیو، تو خیلی چیزا شدیدن مخالفت میکنم و زیر بار هم نمیرم .
چه طوری میخوام با یکی دیگه از یه خانواده دیگه از یه فرهنگ دیگه کنار بیام؟
یا یه موقع هایی کوتاه بیام؟
یا مخالفت و انتقادم و یه کمی آرومتر بیان کنم؟
چه طور میتونم یه کمی بکشم کنار . گاردا رو از دورم جمع کنم. ؟
شاید با خانواده زندگی کردن یه سری محدودیتایی داشته باشه. ولی اون قابلیت انعطافتو از دست نمیدی. گاهی سکوت میکنی. حاضرجوابی نمیکنی. گاهی میگذری، بیخیال میشی. نادیده میگیری. .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر