۱۳۹۴ آذر ۱۳, جمعه

89

حرف نزدن و نبودن آدما دورم داره خیلی فشار میاره
روزهایی که از صبح تا شب حرف نمیزنی. 
دهنتو هم که باز میکنی تلفن جواب بدی فکر میکنن خواب بودی. از بس که باکسی حرف نزدی
فقدان روابط انسانی البته یه جورایی تو رفقامم هست. اینطوری شده که تو اون دوروزی که دانشگاه میریم حتمن باید وسطش کافه ای جایی بریم یه ذره چرت بگیم 
این فک تکون بخوره
ولی امان از آخر هفته ها
امان از چهارشنبه تا دوشنبه  بعد
مامان زنگ میزنه حتی وقتی دیگه حرفی هم نداریم بزنیم نمیخوام تلفن و قطع کنم. 
به قدری آزار دهنده شده که نمیخوام. دیگه نمیخوام اینجوری زندگی کنم. یا نمیخوام زندگی فعلی رو تبدیل به ایزولگی محض کنم
دلم نمیخواد تنها زندگی کنم هیچ وقت. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر