۱۳۹۵ آذر ۶, شنبه

آفیشیالی شدم تنها دختر مجرد تیم و سر میز نهار به صحبت‌های شیرین نحوه جلو گیری از بارداری بقیه گوش میدم و به خودم ...نهیب میزنم که چه خوشبختم همچین نگرانی ندارم
فعلن بریم پولمونو در بیاریم آقا..

۱۳۹۵ آبان ۳۰, یکشنبه

در راستای مزدوج شدن تمامی کراش ها و اعلامش با یه عکس در حالی که دارن حلقه فرو میکنن تو انگشت طرف و صد البته ...چش ما، کراشمند شدن رو هر گونه موجود مذکر جدیدی رو حرام اعلام میکنیم خلاصه.

۱۳۹۵ مرداد ۷, پنجشنبه

۱۳۹۵ تیر ۹, چهارشنبه

۱۳۹۵ تیر ۱, سه‌شنبه

128

یکی از بدترین و  و معذبانه ترین حس دنیا دریافت لاس و توجه از کسیه که به زور حتی حس دوستانه هم بهش نداری. کسی که اصلن نمیشناسی
بابا نکنین این کارو
نکته رو بگیرید
اه

۱۳۹۵ اردیبهشت ۲۷, دوشنبه

127

یه اتفاق عجیبی در مورد عکس العمل نشون دادنای من افتاده چند ساله
با تاخیر همراه هست
در مورد هر زمینه ای 
بین دو روز تا دو هفته طول میکشه تا من عکس العمل نشون بدم
بابا سکته کرده بود. بیمارستان بود. بیست روز طول کشید.
حالش خوب شد برگشت خونه
تازه افتاد برام
یه هو از بیستمین روز گریه ها و کابوس ها شروع شد
نخوابیدن ها
هر شب تو خواب یکی از اعضای خانواده رو از دست دادن ها
چندین ماه طول کشید تا این فاز از سیستم خارج شه
بعد تر ها بازم اتفاق افتاد
جاهایی که باید در لحظه میترسیدم. در لحظه خوشحال میشدم ناراحت میشدم. عصبانی میشدم. جیغ و داد میزدم یا گریه میکردم
اون لحظه هیچ حسی نداشتم
از دو سه روز بعد تازه شروع میشد
تازه میفتاد
اینو دوس ندارم
چون درست وقتی فکر میکنم این اتفاق هی اثری روم نذاشته یه هو لود میشه
یه هو احساسات نهان فوران میکنه زهرشو میریزه
من ازونام که اگه یکی بمیره گریه نمیکنم
یه ماه بعدش میفهمم چی شده.
و درست زمانی که اصل قضیه گذشته و تنها شدی
درست زمانی که فکر میکنن کنار اومدی 
تازه همون لحظه اس که احتیاج دارم باشید کنارم
ولی نیستید.

۱۳۹۵ اردیبهشت ۱۷, جمعه

بسیار ناراحت بود. تو ضعیف ترین موقعیتی که میتونست قرار بگیره
ولی باز دست از مرموزی و ضایع کردن من برنداشت
دقایق اول بدون اینکه بفهمم با من چه کرده برای حالش ناراحت شدم.
دقایقی خودمو گذاشتم جاش
جایی که برای من خیلی هم دور از تصور نیست و ممکنه تا یکی دو سال دیگه به وضعیتش دچارشم
بعد که یه کم گذشت تازه ضایع شدنه رو حس کردم
بی احترامیه 
نادیده گرفته شدنه
در حالات مشابه خفه میشدم در چنین موقعیتی
میگفتم خودش به اندازه کافی ناراحت هست که حالا من به یه چیز بیخود گیر ندم
سعی کردم سکوت کنم
دیدم نمیتونم
یه تیکه ای انداختم و اونم یه چی گفت باز سکوت کردم چون تنها نبودیم
نیم ساعتی گذشت
مرور شد تو ذهنم
تمام کارای مشابهش
تمام این مرموز بازیا
زد به سرم
تمام جسارتمو جمع کردم
یا این آدم تو زندگی من میمونه یا نمیمونه
من چرا باید مراعات کنم؟
هر چی تو دلم بود گفتم بهش
که چقد ناراحت و عصبانیم از دستش
چیزهایی شنیدم که کاش نمیشنیدم... در جواب
عقده هایی که سالها بود پنهان شده بود
دوستی 15 ساله ای که دروغ بود
گریه ام دراومد بعدش. ولی خب اون ندید
بعد فاز گریه و اینا به طرز عجیبی سبک شدم
میدونم اعصابش خورد بود و من بیشتر اعصابشو خورد کردم.ولی ذره ای عذاب وجدان ندارم و پشیمون نیستم
اگه ذره ای صاف و صادق نباشید با من جایی تو زندگی من ندارید
از تنهایی نمیترسم
به خاطر ترس از تنها شدن الان مدت هاست که آدما رو نگه نمیدارم تو زندگیم
از خود جدیدم شدیدن راضیم
جسارت و شجاعت عجیبی پیدا کردم تو اینجور موقعیت ها.

۱۳۹۵ اردیبهشت ۳, جمعه

124

یه طوری شده که گاهی برمیگردم به عقب. به تمام ولو بودن ها تو کوچه های خلوت. 
به همه ی همبازی های پسر
به تمام دکتر بازی ها و تمامی کرم ریختن ها حتی با پسر های ده سال بزرگتر 
و ازشون تشکر کنیم که
مرسی که اون موقع که میتونستین بهمون تجاوز نکردین. 

۱۳۹۵ فروردین ۲۹, یکشنبه

۱۳۹۵ فروردین ۲۱, شنبه

۱۳۹۵ فروردین ۱۱, چهارشنبه

120

متاسفانه بیرحم تر از اونیه که اجازه بده یک لحظه یک ثانیه به چیزی فکر نکنی و از ته دل خوشحال باشی و در لحظه زندگی کنی
عین پتک، پریودیک، چندین بار در روز میکوبه تو سرت و یادت میندازه و زهر مارت میکنه

۱۳۹۴ اسفند ۲۸, جمعه

نوعی از اعتماد دلی هست که شاید عشق تلقی شه یا هر چی 
که من حسش نکردم.
و دارم دنبالش میگردم
یا زورمیزنم که حس کنمش

ولی باز نیست. 

۱۳۹۴ اسفند ۴, سه‌شنبه

119


خودمم نمیدونم چی میخوام

فقط اینو میدونم و به یقین رسیدم که هیچ وقت تموم نمیشه. 
عذاب همیشگی.

۱۳۹۴ اسفند ۲, یکشنبه

118

با یادآوری دوستی دستم رو تا اعماق زیر تختم بردم تو تا از لابه لای یه عالمه کتاب کنکور دفتر خاطرات 14 سالگی تا به حال رو بکشم بیرون.
البته فقط در 14-15 سالگی منظم مینوشتم.. الانا میشه سالی یه برگ
از اولین پسری که تو کوچه دیدم و خوشم اومد ازش ... از تمام فانتزی هایی که منجر میشد من بتونم یه کلمه باهاش حرف بزنم
که هیچ وقت اتفاق نیفتاد حتی هیچ وقت نفهمیدم اسمش چیه حتی!!!!!
از اون روزی که سیریوس بلک مرد... دامبلدور مرد.... و کلن هری پاتر تموم شد! برگه کاغذ اشکی بود
از اون روزی که ...اومدم تهران؟
نبود توش
اولین روز دانشگاه
نبود توش
.
.
.
هر چی به آخرا نزدیک میشدم پوچ ترمیشد. انگار خاطرات خوبو دیگه نخواستم توش بنویسم. هیجاناتم  خوشحالیام فانتزیام حتی دل شکستنام همه و همه تو 7  سال اخیر گوله شد ته دلم
ولی نکته اخلاقی ته قضیه این بود که هیچ وقت اون فانتزیایی که با فکر کردن بهشون دلم غش میرفت اتفاق نیفتادن
اتفاقایی که دلم باهاشون غش رفت هیچ وقت بهشون فکر نکرده بودم. هیچ وقت فانتزی نبودن. یه جورایی فراش بودن....
خلاصه که خواستم بگم... خیال پردازی نکنید. هیچ وقت به واقعیت نمیپیونده 
یا یه هو یه چیزایی به واقعیت میپیونده که حتی در حد فانتزی هم ممکن نبودن هیچ وقت
هیچ وقت

۱۳۹۴ بهمن ۱۸, یکشنبه

115

خواهر شوهر و برادرشوهر خود را به زور و بلا و احتمال هر ترکیبی از اسم و فامیلیشون به صورت نصفه و نیمه پیدا کردم تو 
اینستا
از خود آقامون پایان نامه اشو دانلود نمودیم با دو تا مقاله اشو 
صرفن ایشون وجود دارن 
زنده هستن
دریغ از یه دونه عکس

۱۳۹۴ بهمن ۱۶, جمعه

114

خوبه یادی کنم از دو روز پیش که تو داروخونه ، دکتر داروخونه یه هو دوس دختر سابق یکی از دوستان پسرت از آب درمیاد
و اون لحظات آکوردی که تو چشم من نگاه میکرد و میگفت دارو ها رو چه جوری باید بخورم و تلاش میکردیم که به روی خودمون نیاریم که همدیگه رو میشناسیم.

۱۳۹۴ بهمن ۹, جمعه

113

در جوانی آدم هایی بودند که ما را شبیه مرد های توی فیلم ها نگاه کنند. 
ولی ما دوستشان نداشتیم
دلشان را شکاندیم
به یک چشم به هم زدن فراموششان کردیم
ولی هر کس دیگر آمد 
از آنها بهتر 
ولی آن نگاه را نداشت

ما شما را دوست نداشتیم و نداریم
ولی بد عادتمان کردید.
برای همیشه

112

این سبک زندگی و این مدل درس خوندن جز اینکه بلا سر من بیاره و ناقصم کنه قطعن من و دانشمند یا گه خاصی نکرده.
و من همچنان با پافشاری دارم ادامه میدم

111

تا الان سه چهار بار حرفش پیش اومده
هر بار از ترس عملی شدن این قضیه یه دلشوره ی گهی میفته به جونم
کوبیدن خونمون و تبدیلش به آپارتمان
نابود کردن کل کودکی
درختا
باغچه ها
گلا
پله ها
پنجره ها
و از همه مهم تر نابود کردن سکوت و آرامش اونجا

ده ملیون تومن در ماه هم از اجاره واحد هاش در بیاد
یه واحدش به اسم خودم باشه
یا اینکه خیلی نو و خوشگل باشه 
هیچ کدوم و نمیخوام

دلم یه پناه آروم و ساکت میخواد
دلم "خونه " رو میخواد که هر چند ماه برم مغزم آروم شه
دلم حیاطمونو میخواد 
دلم میخواد بچه هام اونجا بازی کنن. یه جایی داشته باشن از آپارتمان بهش پناه بیارن

لمس کنن بفهمن که آپارتمان خونه نیست
زندونه
خونه باید جیاط داشته باشه
درخت داشته باشه
خونه باید دوملیون تا اتاق داشته باشه که به هم راه دارن
که گم شی توش
وقتی قایم موشک بازی میکنی واقعن قایم شی

نمیخوام. 
نمیتونم تحمل کنم آدم غریبه حتی صاحاب یه واحد اون اپارتمانی بشه که بخواهیم بسازیم.
یه نفر دیگه مدعی اون زمین باشه
نمیخوام

۱۳۹۴ بهمن ۳, شنبه

110

سال 83  به دلیل بی خردی دکترم که نفهمیده بود چمه اندکی موش آزمایشگاهی شده بودم
 یادمه اونقدی مث سگ ترسیده بودیم که اصن مهم نبود دارن چی کارم میکنن. 
چند نفر وایستادن؟ مرد و زن و من و نیمه برهنه میبینن یا بهم دست میزنن
اکوی قلب یکی از گه ترین خاطرات اون روزامه
مردی نزدیک 50 ساله. با یه لوله فلزی افتاده بود به جون  قفسه سینه ام که با بافتی در حال شکل گیری و در اون سن و سال در حد مرگ دردناک  پوشیده شده بود.
نمیدونم از خجالت بود تو اون وضعیت یا شوک قضیه که چرا من؟  درد وحشتناکی که هر بار اون دسته فلزی دستگاهاکو رو فشار میداد روم و تحمل میکردم هیچی نمیگفتم. 

ته قضیه در نهایت شد این که من سالم سالمم
یعنی هیچ نیازی به انجام دادن این همه ازمایش و عکس و کوفت و زهر مار نبود
هیچ نیازی به تجربه کردن این ها تو 13 سالگی نبود

هنوز نمیدونم این کینه هه هست تو دلم از اون دکتره.  که همه اینا رو نوشت که برم انجام بدم

الان یازده سال گذشته و برای یه چک آپ باید برم سونوگرافی سینه. 
هیچ پروسه ی خاصی نیست
ولی اساسن هر کاری میکنم نمیتونم اون حس گهی که موقع حرکت دادن اون میله فلزی با ژل سرد و سوزش و دردی که به خاطر فشار دادن بیش از حد دکتر رو سینه ام داشتم و فراموش کنم.

و این بار باز هم دکتر مرده.

یاد اون دوستی کنم که یه ماه پیش میخواست بره دماغشو عمل کنه و نگران بود که همون موقع که نوبت عمل داره پریود میشه. بهش گفتم خب به دکتر گفتی چیزی نگفت؟ عیبی نداره همون هفته دماغتو عمل کنی؟
با چشمای از تعجب باز برگشت گفت وا؟ چی بگم! خجالت میکشم . بگم چی؟ من پریودم؟

۱۳۹۴ بهمن ۲, جمعه

109

پارسال این موقع ها هنوز 23 سالم بود
هنوز جوجه محسوب میشدم
هنوز لزومی نداشت مسئولیت خاصی داشته باشم
هنوز نباید برای چیزی عجله میکردم
الان یکی بهم میگه چند سالته ناخود آگاه میگم 25 . تو دلم خودم و 25 ای میبینم که نزدیک 26 هست حتی. یا نزدیک 30

چه رازیه؟ 
چه دردیه 25 میندازه تو دل آدم؟
که یه هویی تمام کارای نکرده اتو میاره فرو میکنه تو چشت؟

چرا اینقد این عدد ترسناکه؟


108

با اینکه فقط همین هفته ام خالی بود برای انجام پروژه ها
با اینکه میدونستم اگه انجامشون ندم شاید بیفتم
با اینکه میدونم دو هفته آینده حتی ممکنه به زور خونه باشم

عین الاغ نشستم 13 تا اپیزود دو ساعته رو تو سه روز دیدم
چرا؟
چون از بازیگر مردش خوشم میاد.
به همین سادگی

۱۳۹۴ دی ۲۹, سه‌شنبه

107

در روزهای قرمز آزادید هر چقد دلتان خواست فیلم ترکی عشقی با مردهای جذاب و همیشه عاشق و غیرتی ببینید
بدون اینکه جاج شوید. 
.کار هورمون هاست جان عمه ی مان!
بقیه روزها میتوانیم به روال عادی برگشته به جم فحش داده و ترو دیتکتیو ببینیم

۱۳۹۴ دی ۲۶, شنبه

106

گاهی دلم میخواد با تمامی کیس هایی که میتونستم ولی باهاشون دوس نشدم به ترتیب یه هفته دوس شم
فرو کنم تو چشتون.
به خدا خوب بودن. 

خیلی خیلی خوب تر از اونایی که میترسین ما بقاپیم.

105

یا خودت دوس پسر داری 
یا قراره دوس پسر یکی دیگه رو بقاپی



۱۳۹۴ دی ۲۵, جمعه

104

چقد راحت زندگی میکنید. چقد راحت غیر ممکن رو ممکن میکنید.
چقد قشنگ از لحظه لذت میبرید
چقد خوب سخت نمیگیرید.
چقد خوب فکر نمیکنید
چقد خوب احمقید
چقد خوب که الاغ به دنیا میاین گاو از دنیا میرید
چقد خوب اگه مام مث شما بودیم.

103

نه یک طرفه هست نه ممنوعه
یعنی شاید ممنوعه باشه نه در حدی که دارت بزنن.
فقط مصلحت این است که نشود.
این چه اسمیه؟

۱۳۹۴ دی ۱۲, شنبه

102

چقد مضحک اتفاقایی که در لحظه نقطه عطف زندگیتن بعد چند ماه یا سال عادی میشن....