۱۳۹۹ تیر ۲۶, پنجشنبه

217

اینطوری شدم که شبا دلم نمیخواد بخوابم
چون بختک میفته روم.
اینطوری شدم که روزا دلم نمیخواد از سر کار برگردم خونه
اینطوری شدم که تمام حس خوب و علاقه ام به آدم جدید زندگیم کمرنگ تر و کمرنگ تر شده . 
به خاطر اینکه هر وقت محض رضای خدا هر وقت یکی میاد تو زندگیم همین جوری یه اتفاق میفته که من و دور کنه حواسم و پرت کنه
که حس من و کم کنه
که اون آدم بدبخت جدیدی که اومده سر راهمو یه موجود نحس تو ذهنم تلقی کنه
من عصبانیم
من از این وضعیت عصبانیم
دیگه توهم هم نمیتونم بزنم
که چشمامو ببندم برم تو اون دنیایی که این سختی ها و عذاب ها نیس
حتا به زور هم نمیتونم فکرش و کنم

216

روزهای به غایت عجیبیه.
دوباره در عرض یک هفته کل زندگیمون زیر و رو شد.
هرچند عادت داریم به این وضعیت مستاصل
ولی گاهی عصبانی میشم.
این عصبانیت توام میشه با حس عذاب وجدان
این عذاب وجدان ولی هر بار کمرنگ تر و کمرنگ تر میشه
به این فکر میکنم اگه یکی بدبخت شده یا دوست داره بدبخت باشه چرا من باید تاوان پس بدم؟
اینکه یکی تصمیم میگیره مریض باشه ولی درمان نشه چرا فکر میکنه این تصمیم فقط و فقط به خودش مربوطه وقتی با درمان نشدن زندگی تمام اطرافیانشو سیاه میکنه؟
اگه یکی میخواد بمیره و در حین حال فکر میکنه اگه درمان بشه میمیره چرا درمان و پیش نمیگیره(ما که میدونیم نمیمیره!)
چرا باید تمام لحظات شاد و خوب زندگی هممون این شکلی به خاطر یه نفر سیاه شه؟
چرا تمام سال هایی که به یاد دارم و زنده بودم باید با ترس از دست دادنش سپری شه؟ 
دیگه دلم نمیسوزه
دیگه سنگ شدم
دیگه حق مسلم خودم میدونم برای سلامت روان و زندگی خودم نشنوم
بالش و روی گوش خودم فشار بدم و نشنوم
نبینم
من زنده ام
حق زندگی دارم
اگه یکی دیگه افسرده اس من نباید تاوان پس بدم

۱۳۹۹ خرداد ۲۰, سه‌شنبه

213

سلول به سلول وجودم پر از حس پس زدگیه.
خودمو مشغول میکنم که یادم نیفته
چقد ناباورانه اس  و سخته

۱۳۹۹ خرداد ۸, پنجشنبه

210

 برکت از فرایند "شماره دادن" در این دوره زمونه رفته.
دیگه حتا وارد مکالمه خز "تو اینستا نمیشه چت کرد بریم تلگرام" هم میتونی نشی.
خیلی زیبا و شیک نوک نخی که فرستادی رو میگیره میره از تو گروه واتس اپی که 300نفر توش هستین پیدات میکنه و بی شیله پیله مسیج میده و تو هم در کسری از ثانیه آرزوی 5 ماه گذشتتو که ادد کردن کانتکتش تو گوشیت بود و برآورده میکنی.

آخ که من از همین الان دارم شدیدن حال میکنم با این روند آروم و شیک و متعادل رد و بدل نخ ها.




۱۳۹۹ فروردین ۱۴, پنجشنبه

207

 وقتی رسالت خانواده برای تربیت فرزند فقط این باشه که درسشو بخونه . مودب باشه. لباس باز نپوشه. دوست دختر/ دوست پسر نداشته باشه. شاگرد اول شه. پله های ترقی رو دونه دونه طی کنه تهش نتیجه اش میشن یکی مث من که کل زمان بزرگسالیشو باید صرف تربیت کردن خودش بکنه .
واسه تک تک کارهایی که موفق شد تنهایی انجام بده (در حالی که میشد تو خونه بهش یاد بدن) واسه خودش کف بزنه.
سال ها افکارو عقاید بیخود و بی اساس و مسموم و بشوره 
زنی در آستانه 30 سالگی که هنوز نمیدونه چی از زندگی میخواد. 
گه تو این زندگی.

یه کدوم از ما سه تا بچه خوشبخت و خوشحال نیستیم. یه کدوممون! پدر و مادر هم که هر کدوم یه ور دارن به فنا میرن.
وای چه خانواده نمونه ای هستیم ما.
و شماها چه احمقایی هستین که از بیرون حسرت ما رو میخورین
من ریدم پس کله اتون واقعن!

۱۳۹۸ اسفند ۱۸, یکشنبه

206

خب من قدرت فوق العاده ای دارم تو تحمل کردن شرایط بحرانی
ولی نکته ای که هست اینه که همیشه او اون شرایط دلم میخواد زار بزنم گریه کنم خالی شم 
ولی امان از یه قطره اشک
این این لامصب من و ازارم میده
ناتوانی تو گریه کردن
من هیچ تفریحی در طول سال نداشتم.
هیچی
دلخوشیم یه عید بود و یه چند روزی رفتن به خونه

205

 من چه کوری بودم!
این همه مدت جلوی چشمم بود
این همه موقعیت داشتم.
حتا الان که فکر میکنم چندین بار 
حواسم کجا بود؟
بعد الان که اینجوری شده و قرنطینه شدیم تازه فکتوری ریست شدم من.

۱۳۹۸ بهمن ۲۵, جمعه

۱۳۹۸ دی ۲۵, چهارشنبه

202

خب من هیچ وقت هیچ تلاشی نکردم.
از مسیرش لذت نبردم.
فقط خیال آخرش و دوست داشتم.
همین جا بود که درست نبود.
همه اون چیزی که الان دارم و هستم و راضیم به خاطر تلاشی بود که براشون کردم. به خاطر بالا و پایینی که تو مسیر داشتم.
من هیچ وقت با تمام وجود نمیخواستش.
برا همین وایستادم
دست نگه داشتم.

۱۳۹۸ دی ۲۴, سه‌شنبه

۲۰۱

اتفاقای مزخرف اخیر جدا از تراژیک بودن خودشون یه واقعیت تراژیک دیگه ای رو به من فهموندن.
که تمام این خیال ها ، امیدها و احتمالات زیر یه درصدی ته دلم که گاهی برای دل خوش کنک بهشون پناه میبردم هم همراه اون مسافرا همراه چمدوناشون به هزار تیکه تبدیل شد و تو افق محو شد.
جمع کردم خودمو مثلن
درست لحظه ای که میام یه زندگی جدید و خیال و امید جدید برای خودم بسازم یه جوری میان جلو چشمم
که انگاری کارد فرو کردی تو دلم
این چه دردیه که تموم نمیشه
این چه گره ایه که وا نمیشه