۱۳۹۴ آبان ۲۶, سه‌شنبه

68

یه قضیه ای شد سال ها پیش
بعد من نمیدونستم یه چیزیو که امروز فهمیدم
و هی یادم میاد یه چیزایی و میبینم به دلیل ندونستنم چقد احمقانه برخورد کردم
و چقد احمق فرض کرن منو
و هنوزم دارن احمق فرض میکنن

اگه همون موقع به من میگفتن. یه نفر میومد به من میگفت اینو من جور دیگه برخورد میکردم. خیلی چیزا یه معنی دیگه ای پیدا میکرد. خیلی رفتارا توجیه داشت.
من  خیلی حرفا رو نمیزدم. خیلی کارارو نمیکردم

چیزی که  الان عصبانیم کرده اینه که همه فکر  میکردن من میدونم

من احمق نبودم. از خودش پرسیدم انکار کرد. گفت نه . درست نیست اینی که میگن.
و من در حد مرگ به اون حرف و به اون آدم اعتماد داشتم 

از وقتی بهم گفته مغزم شده از نبایدها
نباید اون روز اونجا وایمستادم
نباید اون روز برفی باهاشون میرفتم بیرون
اصن نباید با اون آدم حرف میزدم اون تابستون
نباید خیلی کارارو میکردم

من همیشه تو این جور موقعیت ها تنها سرمایه ام غرورمه. که هیچ وقت و به خاطر هیچ کسی نمیشکونمش. 
. ولی الان با فهمیدن این یه هو دیدم چقد ندونسته خودمو کوچیک کردم
چقد یه هو تیکه انداختن آدما الان یه  هو منطقی شده و توجیه داره.
عصبانیم !
از تویی که امروز به من گفتی 
که ای کاش 4 سال پیش بهم میگفتی! اسمشو بذار فضولی چغلی . ولی باید بهم میگفتی. الان چه فایده داره؟

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر